92

داستان کوتاه «مهاجران غریبه» به حکایت مرد ثروتمند افغانستانی می‌پردازد که بستگان فقیر خود را فراموش کرده است.

به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس، قصد داریم در بخش شبکه‌های اجتماعی پروژه‌ای با عنوان «داستانک» را با داستان‌های کوتاه در حوزه افغانستان در معرض دید مخاطبان خود قرار دهد. در همین راستا بنا داریم بدون هیچ‌گونه تغییر در متن داستان‌ها، آنها را برای استفاده مخاطبان منتشر کنیم.

در شماره‌های قبلی داستانک به موضوعاتی نظیر خرافات گمراه کننده به نام چشمان آهو، مشت‌های حلیمه، مهاجری که از کوره راه زندگی گذشت، لبخند پیروزی و داستان جانفشانی یک خلبان، مزد دموکراسی؛ داستان روانی شدن یک سرباز آمریکایی، پامیرخان؛ داستان از دست دادن یک عزیز و همچنین بادبادک هفت‌رنگ و عشق‌های نافرجام  پرداخته که تنها بخشی از داستانک‌ها بوده است.

داستان کوتاه «ترس از تنهایی» از «حبیب اسداللهی» به تأثیر غربت بر افراد مرفه مهاجر در کشورهای دیگر می‌پردازد که به یاد هموطنان و بستگان خود نیستند.

«مهاجران غریبه»

عید رمضان با یکی از تعطیلی‌های آلمان در یکروز واقع شده بود، آن‌روز می‌توانستی یا به مهمانی بروی یا مهمانی برگزار کنی تلفن کنی و با دوستانت به صحبت و گفت‌و گو بپردازی.

دست و پای حنا کرده، چشمان سرمه آلود، جامه‌های نو و در کوچه‌ها، بازی و سرگرمی داشته باشی. اما هیچ صدایی در کوچه های غربت نبود.

از خواب برخاسته ، اما هنوز کامل بیدار نشده بودم که تلفن زنگ زد، یکی از دوستان عید مبارکی داد . باز زنگ تلفن صدا کرد. خانمی بود، گفت : حاجی جان، سلام.

گفتم: حاجی جان نیستم، اشتباهی زنگ زده‌اید،  از صدایش او را شناختم، یکی از خویشاوندان وی بود. گفت: آه، شرمنده شدم، شماره شما و حاجی جان نزدیک هم نوشته شده‌اند . آلمانی‌ها که گوشی را بر می‌دارند ، نام خود را می‌گویند، می‌دانی با که طرف دیگر صحبت می‌کنی، اما ما می‌گوییم بله.

 نمی‌توان فهمید که کسی که بله می‌گوید کیست. با پوزش به من هم عید مبارکی داد و خانم را طلبید و کم کم یک ساعت صحبت کرد.

همین که گوشی برا گذاشتم، باز صدای زنگ برخاست . یکی از دوستانم بود، گفت: جناب، عید مبارک! شنیدم عید شما امروز است.

از وی پرسیدم: از شما مگر فرداست؟

_ آری، فردا خوب خوش بگذرد و حرفهای دیگر.

خانم که چیزی اتو می‌کرد، گفت : تو هم به چند جای عید مبارکی باید بروی.

_ مثلاً ؟

او که می‌دانست ، زود برای رفتن به جایی حاضر نمی‌شوم ، از همان آغاز مسأله را جدی نشان داد

_ مثلاً ندارد، یاسین جان که در نزدیکی ما خانه خریده است، 2 بار هم به دیدنت آمد. تو هنوز بر در خانه‌شان قدم نگذاشته‌ای، آخر بد است، مردم می‌رنجند و آدم تنها می‌ماند.

تا ریشم را تراشیدم، پیرهنم اتو شده بود.

یک کوچه پایین‌تر، دست راست، درب اول، نشانی را به یاد دارم.

خانه منزل باشکوه، دیوار احاطه سنگ مرمر سفید با رگه‌های خاکستری و درختان بلند سیب، متعجبم کردند.

هرچند بالای زنگ نوشته بود ، « یاسین_ محمد » باورم نمی‌شد که همان خانه باشد، گفتم، او راهم اروپا مجبور کرده محمد یاسین را به 2 نام ، نام اول و نام دوم جدا کند .

یاسین شده نام خودش و محمد نام خانواده. مهمتر از آن، نوش جانش، پول که تا دلت بخواهد دارد ! و باز کنجکاوانه نگاهم بر پنجره‌ها و شیشه‌های براق که گل‌های سرخ و سفید آن سویی را چهارچوب کرده بودند.

دکمه زنگ را که فشار می‌دادم، هیجان ناخوشایندی احساس کردم.  دودلی دستم را سست می‌ساخت که آن هم ازخانه نشینی زیاد پیدا می‌شود.

یاسین جان و پسرکش در را باز کردند ، یک یاسین جان بزرگ و یک یاسین جان کوچک.

پدر و پسر به این شبیهی ندیده بودم. پیراهن شلوار خامه دوزی یکرنگ پوشیده بودند من و یاسین جان، چنان که رسم است ، بدن‌های عرق‌آلود یکدیگر را در آغوش فشردیم و گفتیم: ایام شریف مبارک، روزه و نماز قبول.

یاسین به پسرش گفت دست آقا را ببوس بینی کوچک پسرک پشت دستم را تر کرد. من هم لبانم را به موهای پیشانیش نزدیک کرده و بوسیدم.

درب کنده کاری شده بزرگ، با 2 رده زنبق‌های آبی و سفید در 2 کنار قاب‌ها، چند چنار و یک بته نسترن گل افشان، نظر فریب بود

گفتم: نام خدا بر در خانه‌تان براستی قشنگ است و این هم نوار سرخ بر شاخه نسترن، برای دفع چشم زخم. شاید تدبیر خانم باشد

_ نه، واﷲ، ازخودم .

بسیار بلند صحبت می‌کند. من که کر نیستم. وﷲ نظر بد سنگ را می‌شکناند. همین «منیرک» ما را نظر کردند، یک ماه در بیمارستان بستری شد. مردم بخیل  هستند، 2 ماشین است و یک گاراژ . چند روز دیگر «کبیرجان» ماهم لیسانسش را می‌گیرد آنوقت 3 ماشین یک گاراژ، فکر کنید.

از پله‌ها که بالا می‌آیید، اگر پنجره باز باشد، سرخی قالی‌های سالن چشم‌ها را لبریز می سازد و سپس  صندلی رویه چرمی سیاه می‌بینید و میز زینتی سیاه و چند شاخه گل کاغذی در گلدان سیاه و مدل «ریکاردر» و بلندگوهای بزرگ سیاه و تلویزیون غول پیکر سیاه.

همین چیزها را در سالن پذیرایی بیشتر افغان‌ها می‌توان دید، مگر قدیمی‌ها و کوچکترهای‌شان را. شاید نزدیکی سلیقه‌هاست و یا شاید جادوی هم چشمی‌ها.

_ خوش آمدید، بالاتر بفرمایید.

میز پیش رویم، زیر بار شرینی‌ها نزدیک است بشکند.

یاسین جان روبه رویم نشسته و پسرکش خود را به پدر چسبانده، خنده‌کنان نقل می‌جود و با دقت به سویم نگاه می‌کند. سکوت را می‌شکنم.

_ این جوان رشید، گفتید منیرجان نام دارد.

_ استعداد عجیبیست! پسرک بین سخن پدر می‌دود.

_ رشید نه، منیر.

در غربت طوری شده است که دراکثرخانه‌ها یک کودک نازدانه که باهوش و حتی نابغه شناخته می‌شود، می‌یابی

پسرک مشتش را باز پر از نقل می‌کند. پدر سرخ می‌شود.

_ کم بخور پدر لعنت! پسرک بسوی من می‌خندد . به سوی پدر اشاره می‌کند.

صدای زنگ تلفن بلند می‌شود.

_ بله بله.  تقریبا فریاد می‌زند، که ضرورت ندارد و می‌گوید «لین گشت» و گوشی را می‌گذارد و باز زنگ تلفن.

_ بله «فاضله جان» تو هستی؟ و علیکم سلام، عید خودت مبارک، روزه و نماز خودت هم قبول. من هم صدای بیمارگونه زنی را از تلفن می شنوم.

خانم گفته بود که برادر یاسین جان در بمب باران کابل شهید شد. زن و فرزندانش در پیشاور روزهای بدی را سپری می‌کنند. فاضله جان که در کابل معلم بوده لیف و ژاکت می‌بافد و می‌فروشد . باز همان صدای بیمارگونه.

_ یاسین جان، مادر منیر جان چطور است ؟ منیرک قند، حمیرا جان، کبیرجان.

_ حمیرا جان ما به فضل خدا، «فارشوله» کرده، فارشوله در زبان آلمانی، گواهی‌نامه رانندگی را می‌گویند. و از عبارات دری_ آلمانی افغان‌های این جا یکی همین« فارشوله کردن» است از آن سو می‌شنوم.

_ شوله کرده ؟ خیر است، هنوز خورد است، یاد می گیرد.

یاسین جان ، گوشی در دستش ، با خود می‌غرد.

_ « این ساده خدا را ببین، شما کی صحبت را می فهمید ؟

ناراحت می‌شوم، این حرف چیه ؟ این حرف خنده دار است؟ ابله

_ «دیگر چه می‌خواهید دارید ؟

_ حالا که بی سرپرست شدیم ، شکر که تو را داریم . تو سرپرست ما، بزرگ ما، پدرما.

_  واﷲ، من ، من پیش از فرزندان خود، درباره فرزندان برادرم فکر می‌کنم

ترا، فاضله جان، وﷲ ازخواهرانم کمتر نمی‌دانم. صدایش باز هم بلند‌تر شده است و بر عکس، صدای هم‌صحبتش کم توان‌تر به گوش که می گوید

_ خدا سایه ترا از سرما کم نکند. همین «نبیلک» ما را ، چند روزیست که زردی گرفته است.

_ خب، چه می توانم بکنم ؟ من که دکتر نیستم! » پسرش مثل اینکه که از خواب بیدار شده باشد.

_ چه شده گفت ؟ نبیل را چه گرفته ؟ سراسیمه به من و پدرش می‌کند و پدر چون گرگی بروی هجوم می آورد.

_ بچه خوک! به تو چه ؟ خفه شو گفتم‌! و طوری می‌نمایاند که گلویش به خارش افتاده است.

از آن سو صدا ، ناتوانتر شنیده می‌شود.

_ گفتم ، کمی پول برای دارو و درمان نبیلک، اگر شود.

یاسین سرفه می‌کند و سرفه می‌کند و باز سرفه می‌کند و

_ بله بله، صدا شنیده نمی شود. بله، شنیده نمی‌شود.

پسر می‌گوید: پدر، بده به من ! من می‌شنوم . من خوب می‌شنوم.

یاسین جان گوشی را برجایش می‌زند و با صدای بلندتر می‌گوید: من پول کاشته ام؟

نگاه آتش‌بارش متوجه من می‌شود . به یادم می‌آید که دکتر حقیقت، کلاسی دوران مدرسه‌ام در پیشاور مطب باز کرده است.

گفتم: شماره تلفن منزل برادرتان را به من می دهید؟

_ کدام تلفن ؟ تلفن صاحب خانه است. اگر خواستند خبر می‌دهند. غریبه ندانید ما همه اعضای یک خانواده هستیم و خانواده بزرگ مهاجرت. دفتر تلفن را روبه‌رویم می‌گذارد.

صدای کفش‌های زنانه بر پله مرمرین همراه با بوی اسپند به سوی طبقه اول می‌شتابند . خانم میزبان وارد می‌شود ، با استکانی از چای سیاه و تبسم ساختگی برلبانش .

دستمال کاغذی را در دستم می‌گیرم و می‌ایستم و باز همان تکرار عادی « عید مبارک و روزه و نماز ... تا آخر.

مادر منیرجان هم مانند شوهر خود، صدای بلند دارد. گویی با کسی از پشت دیوار سخن می‌گوید.

_ « ببخشید بوی اسپند شد. مگر یک بار هم نام خدا نمی گوید . چطور تنها آمدید؟

می‌خواهم بگویم که خانم سلام گفت. امروز مهمان داشت. روز دیگر می‌آید و حرف‌های دیگر برای رهایی از بی‌جوابی که یاسین جان با پرسش‌ها گلویش را می‌گیرد.

_ مهمانت رفت؟ چه می‌گفت؟ از پیشاور چه خبر آورده؟ مثل اینکه فاضله پول می‌خواسته‌است.

_ آه ... یاسین ، چه می‌گویی! غیرت فاضله جان را کمترکسی دارد.

_  خوب، حالا بمان،

_ اتفاقا در خانه ما تعریف برادرزاده‌ات بود ، تعریف یاسمین جان . حسنِ صورت ، حسنِ سیرت ، 5 پنجه اش پنج چراغ . چه نانی می‌پزد ! ، مگر هنوز جایی کار نمی‌کند. والا در خانه حرف این بود که چه خوب است برای پسرت برادر زاده‌ات را بگیری.

 _ جهره اش افروخت و گفت: وی زن‌ برای پسرم نمی‌شود، صدایش بلندتر و صورتش سرخ‌تر شده است‌. رگهای گردنش بیرون می‌زند و چند بار می‌گوید: کبیرم، کبیرما.

زنش اندکی مات و مبهوت به سویش نگاه ‌می‌کند و بعد به آهستگی غر می‌زند.

من چرا باید نشسته باشم . ایستاده‌ام و گاه برپای چپ و گاهی راست تکیه می‌کنم. فرصت نمی‌دهند که خدا حافظی کنم . یک دستمال کاغذی می‌گیرم که به بهانه پاک کردن صورت.

_  ببخشید، تلفن باید بکنم. پشت و روی دستمال را می‌بیند و می‌اندازد. تا دستمال شماره دار را بدهم، کتابچه کنار تلفن را برداشته زود زود ورق می‌زند.

عجیب نیست؟ نمی‌دانم چرا وقتی او را صدا می‌کنند و یا کاری به او دارند، صدایش می‌گیرد.

بلند شدم خداحافظ کردم و در راه به این می‌اندیشیدم که مردم چه زود فراموش می‌کنند هم‌خونی را و کاش در این روز عید توانسته بودم دلی را شاد سازم.

هنوز شماره تلفن بر روی دستمال کاغذی را نگاه می‌کردم که به خانه برسم و به دوستم در پیشاور زنگ بزنم شاید بتوانم در این روز عید خانواده‌ای را شاد سازم.

منبع:فارس

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کلیه حقوق متعلق است به رسانه افغانستان ما
دیزاین شده در سما