خورد بودیم که روزی زمینه مساعد شد که ما به مکتب برویم و درس بخوانیم و خوب دقیق یادم است که آن وقت 9 سال داشتم و به این رویا به مکتب رفتم درس بخوانم و روزی داکتر و انجینر و معلم شوم و بتوا نم که به جامعه خود خدمت کنم، و همه روزه ما جمع از دوستان به شوق بسوی مکتب میرفتیم و در راه کتاب خوانده میرفتیم و آن وقت انگیزه درس خواندن در ذهن ما بود چون بعد از مدت زیادی که دروازه مکتب بروی پدران ما بسته شده بود بروی ما دوباره باز شده و با اشتیاق درس میخواندیم هیچ روز را غیر حاضری نمی کردیم و همیشه سر درس حاضر بودیم.
و آهسته آهسته کلان شدیم و به صنوف بالا رسیدم و در این زمان انتخاب رشته به سر ما میخورد که باید یک رشته را انتخاب کنیم که بتوانیم پیش ببریم و بتوانیم که مصدر خدمت در جامعه خود شویم، و هر روز استرس و فشار امتحان کانکور را حس میکردیم و وقتی رسید که باید امتحان کانکوررا بدهیم و در یک فضای سخت زمستانی با تحمل و بردباری و استرس های زیاد امتحان کانکور را دادیم وبعد از آن کمی نفس راحت کشیدیم، و منتظر بودیم که نتایج کانکور اعلان شود که به کدام رشته خود کامیاب شده ایم، قصه کوتاه بلاخره همه دوستان به رشته های که در نظر داشتند کامیاب شدند و به دانشگاه راه یافتند.
و تا این جا با آروزهای گذشته خود آمدیم و حالا می بینیم که نه آروزهای ما تحقق پذیر نیست و هروز ازگذشته تا حال نا امیدتر میشویم از حالات که در کشور ما است.
هر روز می بینیم و میشنویم که روفقا ترک وطن را میکنند و مهاجر میشوند در حالیکه همه شان در گذشته آروزی داشتند که روزی داکتر و انجینیر و معلم شوند، اما نه این آروزها برباد رفته است و صرف یک خیال بوده است و هر روز روفقا از دوران مکتب گرفته تا دوران دانشگاه و حتی کسانی که فارغ شده اند به فکر ترک وطن هستند و فکر میکنند که باید از این کشور رفت تا آینده شان به خطر نیفتد و یک روز زندگی خوبی و آرامی داشته باشند.
در این کشور دیگر امید زندگی نیست و بیکاری، فقر و نا امنی سبب شده است که مردم و خصوصا جوانان از قشر ذکور و اناث به فکر مهاجرت و رفتن از این کشور هستند.
بیکاری سبب شده است که همه فرار کنند و آن هم اگر کار باشد صرف واسطه داران می توانند کار کنند و تعصب نمی ماند که یک بچه غریب و با سواد و توانمند کار کنند.
این بود گوشه از آروزهای من که تا حال تحقق نیافته است.