زندگی پرفرازونشیبی داشت. خواسته بودند دورش بیندازند. هیچ‌کسی نمی‌دانست آینده او چگونه رقم خورده است. مادرش به حال او اشک می‌ریخت و آموزگارش نیز چُق چُق کرده می‌گفت: دِلت! درس می‌خوانی یا نه، از این‌جا که فارغ شوی من تو را در صنف اول هم معلم نمی‌گیرم.
زمانی‌که در آزمون کانکور شرکت کرد دوست داشت در رشته حقوق درس بخواند، اما با گرفتن ۲۹۸ نمره در جامعه‌شناسی دانشگاه مرکز کامیاب شد. کوشش کرد به حقوق تبدیل شود ولی تلاشش بی‌فایده بود، چون هیچ‌کسی، نه وزیر تحصیلات عالی و نه رییسان دانشکده‌ها برای دو دقیقه هم نخواست به سخنانش گوش دهند.
اما، او با صدها امید و آرزو از دانشکده حقوق دانشگاه گوهرشاد فارغ‌التحصیل شد، درس را در زادگاهش از لیسه دهمرد گلزار آغاز کرد تا صنف هفتم در همان لیسه درس خواند، بعد به سنگ ماشه رفت و دوره ثانوی را در لیسه عبدالغفور سلطانی سپری کرد.

همیشه ورزش می‌کرد. به کنگفوتوا، خطاطی و رسامی زیاد علاقه داشت. کارش را با کامپوتر انجام می‌داد، به زبان انگلیسی مسلط بود و با پاهایش نستعلیق می‌نوشت، زمانی‌که دانشجوی سمستر هشتم رشته فلسفه و جامعه‌شناسی دانشگاه کابل بود، دارالوکاله شخصی‌اش را نیز اساس گذاشت.
پدرش محمدجمعه، مرد زراعت‌پیشه و تهی‌دستی بود که نمی‌توانست او را کمک کند، اما، حبیب‌الله شش سال را در آشیانه سمر جاغوری تحت تعلیم و تربیت موسسه شهدا گذراند. عبدالرووف نوید، رییس آن موسسه برایش می‌گفت: داشتن هدف، نیازمندی و مجبورت انسان را خلّاق می‌سازد، افسوس خوردن مشکلی را حل نمی‌کند، توانا می‌شوی، اگر بخواهی!
حبیب‌الله نیز تخلصش را نوید گذاشته بود و تاکنون تحت حمایت موسسه شهدا قرار داشت، اما تصمیم گرفت که دیگر باید مستقل شود. او می‌گفت: باید بروم، وقت بازدهی اندوخته‌هایم رسیده است. به همین منظور با وزیر کار و امور اجتماعی صحبت کرد، معینان وزارت عدلیه رادید، در ریاست‌های ادارات دولتی فورم پر کرد و در موسسات غیردولتی مصاحبه داد.
اما نه وزارت شهدا و معلولین بود که دستان معیوبش را بگیرد، نه وزارت عدلیه بود که نام او را از جدول کامیاب‌شدگان وکلای مدافع و مساعدت‌های حقوقی خط نزند، نه کاکایش در کدام وزارت بود که واسطه‌اش شود، نه او، برادر زن چهارم کدام رهبر بود که برایش کار پیدا می‌کرد و نه خواهرزاده کدام وکیل پارلمان و جنرال وزارت دفاع.
او مایوسانه می‌پرسید: «چرا استخدام نمی‌شوم؟ معلولیت ناتوانی نیست؛ ناتوان کسی است که اراده و قاطعیت برای انجام یک کار نداشته باشد، من آنچه را می‌خواهم با پشت‌کار و تلاش به‌دست می‌آورم، طوری‌که تا هنوز به‌دست آورده‌ام.»
وقتی هیچ کسی احساس او را درک نکرد و صدای او را نشنید، از تهِ دل آه کشید با نااُمیدی، به این وضعیت منفور، نفرین فرستاد و مثل هزاران جوان و تحصیل‌کرده بی‌واسطه و بی‌پناه این وطن، ره آوارگی و غربت را پیش گرفت؛ تا درد آوارگی و غربت را نیز تجربه کند.
اما معلوم نیست که در این مسیر با چه دشواری‌هایی مواجه خواهد شد. اگر پولیس‌های مرزیِ ایران- ترکیه، او را با سیلی بزند، چطور از خودش دفاع خواهد کرد؛ چون دستی برای دفاع ندارد و از همان دوره طفولیت تاکنون هیچ‌گاهی نتوانسته بود از دست‌هایش استفاده کند، اگر او در میان موترهای قاچاقی و کشتی‌های مسافربری، زیر پا شود چگونه خود را از لِه شدن نجات خواهد داد؟
حبیب‌الله نوید قبل از آن‌که بار سفر ببندد از آنچه که بر او گذشته بود گفت: «در یک موسسه غیر‌دولتی به حیث ترینر امتحان دادم، بعد از سپری شدن امتحان متوجه شدم که این یک پروسه بوده که بالای ما تطبیق کرده، اما کارمندش قبلا استخدام شده بود.»
«در بخش مساعدت‌های حقوقی وزارت عدلیه امتحان دادم و کامیاب شدم، اما زمانی‌که فهرست در پیش معینان و مشاوران وزیر رفت، بالای نام من خط زده شد، با قلم سرخ نوشته بود کسی دیگر به‌جای این استخدام شود.»
او می‌گوید: «در وزارت کار، امور اجتماعی شهدا و معلولین، با وجود وعده‌های وزیر و پر کردن فورم، دروازه آن وزارت به رویم بسته شد، سوال‌هایم بی‌پاسخ ماند، وقتی اصرار کردم، تهدید شدم.»
حبیب‌الله نوید، لحظاتی ساکت ماند و چشم به آسمان دوخت، چند قطره اشک از چشمانش به روی گونه‌هایش غلطید، سپس با انگشتان پا روی خاک نوشت: «وقتی این‌جا را ترک کنم، دلم برایش تنگ می‌شود، من بدامن تو بزرگ شده‌ام، با سرمایه تو درس خواندم و تحصیل کردم، حالا بدرود!»
در حالی‌که مسوولان موسسه شهدا می‌گفت: «بیا در این دفتر کار کن، باز هم ما حمایتت می‌کنیم، اما او افزود: «وقتی حکومت مرا به‌عنوان یک شهروند نمی‌پذیرد، اگر نروم چه کنم، برای دوام زندگی‌ام شما چه راه‌حلی را پیشنهاد می‌کنید؟ این تنها من نیستم که «ماما نوید» حمایتم کند و در موسسه شهدا پناه ببرم.»
او گفت: «برخورد نامناسب و تصمیم ناعادلانه سردمداران حکومت وادارم کرده است که به رسم اعتراض بر وضعیت موجود و پناه بردن در جایی که انسان به‌عنوان انسان احترام می‌شود این خاک را ترک کنم.»
اما علی افتخاری، سخنگوی وزارت کار، شهدا و معلولین گفت: «به توانمندی‌های حبیب‌الله نوید شکی نیست، او آدم تحصیل‌کرده و باسوادی بود، قرار بود این‌جا استخدام شود، اما این‌که چطور پذیرفته نشده نمی‌دانم.»
سید محمدهاشمی، معین اداری وزارت عدلیه خواهان ملاقات حبیب‌الله نوید گردیده گفت: «بسیار سخت است که یک نفر معلول در بخش مشاورت حقوقی این وزارت کار کند، با آنهم اگر حالا بیاید همراهش گپ می‌زنم، این در حالی است که او دیگر در افغانستان نیست.»
حبیب در وقت خداحافظی می‌گفت: «اگر در رشته حقوق و جامعه‌شناسی درس نمی‌خواندم دوست داشتم یک رسام خوب شوم؛ چون چیزهایی را که نمی‌شود با زبان بیان کرد با پاهایم رسم می‌کردم.»
«بلی! احساساتی که در سینه‌ام فواره می‌کشد، گرمی‌ قطره‌های اشک مادرم را که وقت شیر دادن به گونه‌هایم می‌ریخت، حمایت و انسان‌دوستی عبدالرووف نوید، و سردرگمی‌ مقامات حکومت، روی تابلوهای نقاشی خوب‌تر نشان داده می‌شد.»
اما، او که برس را در میان انگشتان پاهایش گرفته رسامی‌ می‌کرد و با پا نستعلیق می‌نوشت رفت و آواره شد، این‌بار معلوم نیست که سرنوشت با او چگونه بازی خواهد کرد و او سرانجام به کجا خواهد رسید.

منبع: 8صبح

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کلیه حقوق متعلق است به رسانه افغانستان ما
دیزاین شده در سما