پدر مهدی، پسر ۱۵ ساله گمشده تابستان امسال در یک کنسرت سرگشاده در سویدن بود که پسرش را دید. نادر عزیزی چندین ماه در جستجوی پسرش به هر دری زده بود. او نمی دانست آیا پسرش زنده است یا مرده. پدر ۳۶ ساله مهدی وقتی او را در میان جمعیت دید، با خودش فکر کرد که "آیا او مهدی است؟" عزیزی می گوید: «گمان کردم که خواب می بینم». او قصه می کند که نزدیک تر رفت و نام پسرش را صدا زد. مهدی چرخید و با هیجان "بابه" گفت.
ماجرای یکجا شدن این پدر و پسر در شهر کوچکی در سویدن خانواده میزبان مهدی را که یک خانواده سویدنی است، خوشحال کرد و نقطه عطفی را در ماجراهای تلخ بحران مهاجرت به جای گذاشت.
پس از پیوستن به موج پناهجویان که عمدتا از سوریه و عراق بودند، خانواده مهدی امید خود را به قاچاقبران بست. قاچاقبران وقتی می خواستند خانواده ها را سوار موتر کنند، مهدی را از فامیلش جدا کردند. این کودک ۱۴ ساله هزاران کیلومتر را به تنهایی سفر کرد و بارها از سوی قاچاقبران دست به دست شد. او سرانجام توانست خود را به سویدن برساند بی آن که بداند خانواده او ۱۵۰ کیلومتر دورتر، در یک کمپ پناهجویان به سر می برد.
مهدی از اولین روزهایش در این کشور قصه می کند و می گوید: «بسیار گیج و سرگردان بودم. شب ها نمی توانستم بخوابم. وقتی به مادرم فکر می کردم گریه می کردم تا وقتی که خواب می رفتم».
هزاران کودک بی سرپرست در بحران مهاجرت به اروپا رسیده اند. گفته می شود شمار قابل توجهی نیز از کودکان در راه گم شده اند.
پدر مهدی می گوید که در طول یک سال جدایی گاهی فکر می کرده است که روزی پسرش را دوباره می بیند. راحله عزیزی، مادر مهدی می گوید که اول باور نمی کرد وقتی که شوهرش گفت پسرشان سالم است و فقط چند کیلومتر دورتر زندگی می کند. راحله می گوید: «شوهرم فریاد زد که مهدی را یافتم». من به او گفتم که "مزاح نکن. آزار نده"؛ اما او می گفت: «شوخی نمی کنم. او همینجاست».
راحله می گوید که در اتاق کمپ بیتابی می کرد و نمی توانست این خبر را باور کند تا وقتی که مهدی در زد. مادر این پسر خوردسال می گوید: «ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم».
اما آنچه سبب سفر عزیزی به اروپا شد، دشمنی قدیمی خانوادگی در افغانستان بود. نادر و راحله در نوجوانی عاشق هم شدند. نادر آن زمان یک خدمتگار بود اما خانواده راحله اشرافی و پولدار؛ پس از مخالفت خانواده دختر، این دو با یکدیگر گریختند. نادر می گوید که بعد از آن اقارب بارها ما را به مرگ تهدید کردند چون فکر می کردند راحله آبروی آنها را برده است. به گفته نادر، هرچند آنها به ایران گریختند، اما فامیل ها همچنان فشار وارد می کردند. او می گوید که این تهدیدات حتا با وجود دو طفل بزرگشان نیز وجود داشت. نادر توضیح می دهد که وقتی احساس کرد ممکن است طفل هایش را بربایند، تصمیم گرفت تا از منطقه دور شود.
این خانواده تمام دار و ندار خود را فروخت و ۴۰ هزار یورو (معادل ۴۴ هزار دالر) تهیه کرد و به قاچاقبران داد تا آنها را به سویدن برسانند. اما یک شب، مهدی از دیگر اعضای خانواده خود جدا شد. پدر مهدی می گوید: «ما در چند گروه زیر درخت ها پنهان شده بودیم. یکباره موترها رسیدند و ما به طرف آنها هجوم بردیم. من دختر کوچکم را در آغوش داشتم و فکر می کردم که پسرم، مهدی پشت ما می آید». او قصه می کند: «وقتی به موتر سوار شدیم، مهدی را صدا کردم اما پاسخی نشنیدم».
منبع:دویچه وله